حامی فایل

مرجع دانلود فایل ,تحقیق , پروژه , پایان نامه , فایل فلش گوشی

حامی فایل

مرجع دانلود فایل ,تحقیق , پروژه , پایان نامه , فایل فلش گوشی

تحقیق درباره داستان 81 ص

اختصاصی از حامی فایل تحقیق درباره داستان 81 ص دانلود با لینک مستقیم و پر سرعت .

لینک دانلود و خرید پایین توضیحات

فرمت فایل word  و قابل ویرایش و پرینت

تعداد صفحات: 94

 

من ومادرم هم وضو گرفتیم . من به اتاقم رفتم تا نمازم را بخوانم . درهمین موقع ارغوان ازخواب بیدار شد .

گفت : ارمغان , حال بابا چطوره ؟

گفتم : به شکر خدا وکمکای احمد آقا خیلی بهتره .

گفت : نماز صبحِ ؟

گفتم : بله

ازجا بلند شد وازاتاقم خارج شد. نمازم را خواندم . صدای مادرم را شنیدم که ارغوان را نصیحت می کرد .

می گفت : تو را به خدا , مواظب خودت باش , یک وقت بار سنگین بلند نکنی , یک وقت ازپله , تند بالا نری , ملاحظه خورد وخوراکت را بکن , بدنت حالا احتیاج بیشتری به مواد غذایی داره , حتماً شیر وماهی بخور , میوه وسبزی تازه یادت نره و . . .

با خودم گفتم : بیچاره مادر , درهمه حال باید نگران همه ما باشد . نگران پدر , علی وارسلان , ارغوان و من . . .

درهمین فکر بودم که خوابم برد . نزدیک ساعت نُه صبح بود که ازخواب بیدار شدم . به اتاق پدرم رفتم به هوش آمده بود . به سمت او دویدم وخودم را ازخوشحالی درآغوش پدرم انداختم.

شروع به گریه ، کردم . اشکهایم روی صورت پدرم می چکید . مادرم سررسید تا من را دیدگفت : دختر چه کار می کنی ؟ تو نمی فهمی که بابات حالش خوب نیست ؟

پدرم با صدایی که شبیه ناله بود گفت : اشکالی نداره . بذار که دخترِ کوچولوم

پیشم باشه .

زود . خودم را کنار کشیدم ولی گریه ام قطع نمی شد. پدرم دستی به صورتم کشید وگفت : گلم

ارمغانم ، این جور اشک نریز . دلم خون شد ، بابا .

بادستهایم صورتم را خشک کردم وبا بُغضی درگلو گفتم : چشم بابا جون .

از اتاق پدرم . بیرون آمدم وبه آشپزخانه رفتم . ارغوان آنجا بود . به او گفتم : احمد آقا کجاست ؟

لبخندی زد وگفت : به مأموریتی که به او دادید ، رفته .

گفتم : یعنی . . . دنبال علی وارسلان . اما من که آدرس به او نداده بودم .

خندید وگفت : مگر فقط ، تو آدرس خانه مادربزرگ رو یاد داری ؟ خوب ، معلوم دختر ، آدرسو من دادم .

فکر می کنم تا ظهر بیاد وبرای خواهرکوچولوم خبر خوش بیاره.

نزدیک ظهر نمازم راخواندم وحاضر شدم که به مدرسه بروم ولی هنوز احمد آقا نیامده بود. تادرخانه رابازکردم ، که خارج شوم ، احمد آقا راپشت درخانه دیدم . آب دهانم خشک شد.

احمد آقا سلام کرد وگفت : خبر ، خوشی برای شما دارم . آنها خانه مادربزرگتان بودند . اطراف اینجا پُر ازمأمور است . برای همین نتوانستند . خبری ازخودشان به شما بدهند .

درضمن آقا ارسلان ازشما خواسته تابه خانواده او خبر بدین . امید نیز همین رو خواسته. چونکه خانه های آنها نیز تحت نظره . ازاو خد‌‌ا حافظی کردم وبه راه افتادم .

درخانه ارسلان زنگ زدم . مادرش در رابازکرد وباتعجب تا من رادید گفت : سلام ، عروس گلم ، چه عجب ازاین طرفها . چی شده که یاد ماکردی ؟

گفتم : سلام مادرجان ، ببخشید مزاحمتون شدم . خبری ازارسلان براتون دارم . او خونه مادربزرگمِ وگفته به شما خبر بدم که نمی تونه بیاد چونکه خانه شما هم تحت نظره .

مادر ارسلان گفت : خدایا . . . به من صبر بده ، به خدا عزیزم ، نمی دونی ، این چند وقت چی به من گذشته ؟

گفتم : می دونم مادر . ببخشید ، من باید مدرسه برم . خداحافظی کردم وازآنجا رفتم و رفتم . به درخانه مادر امید رسیدم به او هم خبری راکه امید داده بود، دادم وبعد به مدرسه رفتم .

آن روز خیلی خوشحال بودم . چون خبر سلامت علی وارسلان را فهمیده بودم . عصر که به خانه آمدم . احمد آقا درخانه رابازکرد.

گفتم : سلام ، احمد آقا حال بابا چطور؟

گفت : علیک سلام ، خیلی خوب، برو داخل خانه تا خودت ببینی .

به سمت خانه دویدم . ناگهان پدرم رادیدم که سرپا ایستاده بود. باتعجب گفتم : باباجون ، حالتون خوبه ؟

او با چهره مجروح وکبودش گفت : بله عزیزم ، خیلی بهترم .

مادرم وارغوان ازآشپزخانه بیرون آمدند وبه من خندیدن ، پدرم هم شروع به خندیدن کرد . گفتم : یعنی سوال من خنده دار بود ؟

ارغوان گفت : نه ، ولی این قیافه تو وطرز سوال کردنت ، واقعاً خنده داره وبازشروع به خندیدن کردند.

باعجله وارد اتاقم شدم ,یک دفعه چشمم به یک شاخه گل مریم افتاد . ازاتاق بیرون رفتم . مادرم ، پدرم ، ارغوان واحمد آقا دراتاق پذیرایی نشسته بودند. به مادرم گفتم : مامان . . . ارسلان بوده ؟

گفت : نه ، فقط یک نامه ویک شاخه گل مریم ، برات فرستاده که زحمت اون رو احمد آقا کشیدند. نگاهم به سمت احمد آقا برگشت وگفتم : احمد آقا ، اما ظهر که به مدرسه می رفتم ، شما هیچ چیز نگفتید ؟

احمد آقا گفت : تقصیر من نبود ، ارسلان آقا گفتن ، بعد ازمدرسه من یک شاخه گل مریم ازطرف او برای شما بگیرم ویک نامه هم به من دادند که اونو روی میز تحریرتان گذاشتم .


دانلود با لینک مستقیم


تحقیق درباره داستان 81 ص

تحقیق درباره خلاصه داستان رومئو و ژولیت ویلیام شکسپیر 7 ص

اختصاصی از حامی فایل تحقیق درباره خلاصه داستان رومئو و ژولیت ویلیام شکسپیر 7 ص دانلود با لینک مستقیم و پر سرعت .

لینک دانلود و خرید پایین توضیحات

فرمت فایل word  و قابل ویرایش و پرینت

تعداد صفحات: 7

 

خلاصه داستان رومئو و ژولیت - ویلیام شکسپیر

رومئو و ژولیت از دو تا خانواده‌ی کله گنده! بودن که از قدیم‌الایام با هم دشمنی داشتن و عمراً کنار نمیومدن با هم. هر وقت هم بین اینا درگیری می‌شد، کلی تلفات می‌داد.

رومئو عاشق یه دختری بود به اسم رزالین و خودش رو می‌کشت واسه دختره ولی رزالین اصلاً عین خیال‌ش نبود و این موضوع خیلی رومئو رو اذیت می‌کرد. یه روز دوست‌جونِ رومئو برای اینکه یه کم تفریح کنن و حال رومئو بهتر بشه و انقدر به رزالین فکر نکنه، بهش خبر میده که خانواده‌ی فلانی - خانواده‌ی ژولیت اینا در واقع! البته اون موقع، رومئو نمی‌دونسته که اصولاً ژولیتی وجود داره - یه مهمونی بزرگ قراره برگزار کنن و کلی دختر خوشگل اونجا هست از جمله رزالین و اگه بیای با هم بریم، می‌تونی کلی رزالین رو دید بزنی. رومئو میگه نه، اونا من رو می‌شناسن. بعد اگه اونجا ببینن من رو که بدون دعوت اومدم به مهمونی‌شون، فکر می‌کنن قصدم مسخره کردن‌شون بوده، بعد دعوا راه میفته. ول‌ش کن اصلاً. دوست‌جون‌ش میگه خب می‌تونی ماسک بزنی. کسی نمی‌شناسدت، چیز غیر متداولی هم نیست. خلاصه انقدر اصرار می‌کنه تا رومئو از رو میره و قبول می‌کنه.

روز جشن، رومئو و دوست‌ش میرن توی مراسم شرکت می‌کنن و کلی همه رو دید می‌زنن و اینا تا اینکه وسط مراسم بزن برقص، رومئو ژولیت رو می‌بینه و یک دل نه، صد دل عاشق‌ش میشه. آخر سر طاقت نمیاره و میره جلو با ژولیت حرف می‌زنه و آمارش رو می‌گیره و می فهمه خانواده‌ش کی‌ن و اینا و تاااازه دوزاری‌ش میفته که عاشق دختر خانواده‌ای شده که شدیداً دشمن خانواده‌ی خودش محسوب میشن ولی بازم از رو نمیره. (جزئیات مکالمات رو ننوشته بود توی یه وجب کتاب که!) وقتی رومئو داشته با ژولیت صحبت می‌کرده، یکی از اطرافیان صدا ش رو می‌شناسه و به پدر ژولیت خبر میده که رومئو بدون دعوت با یه ماسک روی صورت‌ش اومده که مراسم ما رو مشخره کنه و بیاین سریعاً حال‌ش رو بگیریم. پدر ژولیت برای اینکه مراسم به هم نخوره قبول نمی‌کنه و میگه الان نه، بذارش برای یک فرصت مناسب.

شب از دیوار باغ ژولیت اینا میره بالا و توی باغ میره و میره تا می‌رسه زیر پنجره‌ی اتاق ژولیت. همون موقع ژولیت میاد توی ایوون و شروع می‌کنه توی دل‌ش بلند بلند با رومئو حرف زدن! و کلی به عشق‌ش اعتراف می‌کنه و هی رومئو رو ناز میده و اینا. رومئو خان هم که توی تاریکی نشسته بود و همه رو گوش می‌کرد، یهویی میاد بیرون و شروع می‌کنه قربون صدقه‌ی ژولیت رفتن و همون جا این دو نفر بر اساس شناخت عمیقی که از هم پیدا کرده بودن، به هم قول میدن که با هم ازدواج کنن و قرار میشه هر وقت ژولیت آمادگی‌ش رو داشت، خبرش رو بده به رومئو. رومئو هم خوشحال و خندون میاد خونه. فردا صبح کله‌ی سحر، رومئو میره دنبال یکی از دوستان‌ش که آدم مذهبی‌ای بوده که جریان رو بهش بگه و ازش بخواد مراسم ازدواج رو براشون انجام بده. ژولیت هم یکی رو می‌فرسته که خبر بده آماده‌س برای ازدواج. خلاصه مراسم انجام میشه و ژولیت بدو بدو برمی‌گرده خونه. همه چیز گل و بلبل بوده تا اینکه یه روز رومئو داشته برای خودش راه می‌رفته که می‌بینه دوست‌ش با اون یارو! که توی مهمونی صدای رومئو رو شناخته درگیر شدن و کار به توهین و کتک‌کاری و بزن بزن می‌کشه و دوست رومئو کشته میشه. تا اون زمان رومئو سعی می‌کرده مشکل رو مسالمت‌آمیز حل کنه ولی وقتی می‌بینه اینطوری شد، اون رو ش بالا میاد و می‌زنه طرف رو می‌کشه. بعد تازه فکر می‌کنه که این چه کاری بود آخه؟ روابط دو خانواده فقط بدتر میشه با این اتفاق‌ها و دیگه اصلاً جرات نمی‌کنن ماجرای ازدواج‌شون رو علنی کنن. اون آقایی که مراسم ازدواج رو برای رومئو انجام داده بود، بهش میگه برو از ژولیت خداحافظی کن و یه مدت برو یه شهر دیگه، همون جا بمون تا آبا از آسیاب بیفته. بعد من خودم مارجای ازدواج شما رو به خانواده‌هاتون میگم. شاید این جریان باعث شه اینا دشمنی دیرینه‌شون رو کنار بذارن. شب رومئو دوباره از دیوار باغ میره بالا، از پنجره میره توی اتاق ژولیت، طی مراسمی ازش خداحافظی می‌کنه و صبح زود از همون راهی که اومده بود، میره بیرون و عازم سفر میشه. (مراسم‌ش هم به کسی مربوط نیست!(

اوضاع تقریباً خوب بوده تا اینکه پدر ژولیت براش یک عدد همسر با شخصیت انتخاب می‌کنه و میگه فلان روز مراسم ازدواج‌ه. خودت رو آماده کن. ژولیت هم داشته سکته می‌کرده که حالا چی کار کنه؟! کلی عذر و بهانه میاره که ما هنوز عزاداریم و از این حرفا ولی پدرش قبول نمی‌کنه. وقتی می‌بینه دیگه چاره‌ای نداره، میره پیش دوست رومئو - که مراسم ازدواج رو انجام داده بود دیگه - و میگه به نظرت من چی کار کنم؟ اصلاً جرات ندارم که بگم قبلاً ازدواج کرده‌م.


دانلود با لینک مستقیم


تحقیق درباره خلاصه داستان رومئو و ژولیت ویلیام شکسپیر 7 ص

مقاله درباره داستان اصحاب کهف

اختصاصی از حامی فایل مقاله درباره داستان اصحاب کهف دانلود با لینک مستقیم و پر سرعت .

لینک دانلود و خرید پایین توضیحات

فرمت فایل word  و قابل ویرایش و پرینت

تعداد صفحات: 7

 

داستان اصحاب کهف

آنچه از قرآن کریم در خصوص این داستان استفاده مى شود این است که پیامبر گرامى خود را مخاطب مى سازد که ((با مردم درباره این داستان مجادله مکن مگر مجادله اى ظاهرى و یا روشن )) و از احدى از ایشان حقیقت مطلب را مپرس . اصحاب کهف و رقیم جوانمردانى بودند که در جامعه اى مشرک که جز بتها را نمى پرستیدند، نشو و نما نمودند. چیزى نمى گذرد که دین توحید محرمانه در آن جامعه راه پیدا مى کند، و این جوانمردان بدان ایمان مى آورند. مردم آنها را به باد انکار و اعتراض ‍ مى گیرند، و در مقام تشدید و تضییق بر ایشان و فتنه و عذاب آنان بر مى آیند، و بر عبادت بتها و ترک دین توحید مجبورشان مى کنند. و هر که به ملت آنان مى گروید از او دست بر مى داشتند و هر که بر دین توحید و مخالفت کیش ایشان اصرار مى ورزید او را به بدترین وجهى به قتل مى رساندند. ...

أَمْ حَسِبْت أَنَّ أَصحَب الْکَهْفِ وَ الرَّقِیمِ کانُوا مِنْ ءَایَتِنَا عجَباً(9)إِذْ أَوَى الْفِتْیَةُ إِلى الْکَهْفِ فَقَالُوا رَبَّنَا ءَاتِنَا مِن لَّدُنک رَحْمَةً وَ هَیىْ لَنَا مِنْ أَمْرِنَا رَشداً(10)فَضرَبْنَا عَلى ءَاذَانِهِمْ فى الْکَهْفِ سِنِینَ عَدَداً(11)ثُمَّ بَعَثْنَهُمْ لِنَعْلَمَ أَى الحِْزْبَینِ أَحْصى لِمَا لَبِثُوا أَمَداً(12)نحْنُ نَقُص عَلَیْک نَبَأَهُم بِالْحَقِّ إِنهُمْ فِتْیَةٌ ءَامَنُوا بِرَبِّهِمْ وَ زِدْنَهُمْ هُدًى (13)وَ رَبَطنَا عَلى قُلُوبِهِمْ إِذْ قَامُوا فَقَالُوا رَبُّنَا رَب السمَوَتِ وَ الاَرْضِ لَن نَّدْعُوَا مِن دُونِهِ إِلَهاً لَّقَدْ قُلْنَا إِذاً شططاً(14)هَؤُلاءِ قَوْمُنَا اتخَذُوا مِن دُونِهِ ءَالِهَةً لَّوْ لا یَأْتُونَ عَلَیْهِم بِسلْطنِ بَینٍ فَمَنْ أَظلَمُ مِمَّنِ افْترَى عَلى اللَّهِ کَذِباً(15)وَ إِذِ اعْتزَلْتُمُوهُمْ وَ مَا یَعْبُدُونَ إِلا اللَّهَ فَأْوُا إِلى الْکَهْفِ یَنشرْ لَکمْ رَبُّکُم مِّن رَّحْمَتِهِ وَ یُهَیىْ لَکم مِّنْ أَمْرِکم مِّرْفَقاً(16)وَ تَرَى الشمْس إِذَا طلَعَت تَّزَوَرُ عَن کَهْفِهِمْ ذَات الْیَمِینِ وَ إِذَا غَرَبَت تَّقْرِضهُمْ ذَات الشمَالِ وَ هُمْ فى فَجْوَةٍ مِّنْهُ ذَلِک مِنْ ءَایَتِ اللَّهِ مَن یهْدِ اللَّهُ فَهُوَ الْمُهْتَدِ وَ مَن یُضلِلْ فَلَن تجِدَ لَهُ وَلِیًّا مُّرْشِداً(17)وَ تحْسبهُمْ أَیْقَاظاً وَ هُمْ رُقُودٌ وَ نُقَلِّبُهُمْ ذَات الْیَمِینِ وَ ذَات الشمَالِ وَ کلْبُهُم بَسِطٌ ذِرَاعَیْهِ بِالْوَصِیدِ لَوِ اطلَعْت عَلَیهِمْ لَوَلَّیْت مِنْهُمْ فِرَاراً وَ لَمُلِئْت مِنهُمْ رُعْباً(18)وَ کذَلِک بَعَثْنَهُمْ لِیَتَساءَلُوا بَیْنهُمْ قَالَ قَائلٌ مِّنهُمْ کمْ لَبِثْتُمْ قَالُوا لَبِثْنَا یَوْماً أَوْ بَعْض یَوْمٍ قَالُوا رَبُّکُمْ أَعْلَمُ بِمَا لَبِثْتُمْ فَابْعَثُوا أَحَدَکم بِوَرِقِکُمْ هَذِهِ إِلى الْمَدِینَةِ فَلْیَنظرْ أَیهَا أَزْکى طعَاماً فَلْیَأْتِکم بِرِزْقٍ مِّنْهُ وَ لْیَتَلَطف وَ لا یُشعِرَنَّ بِکمْ أَحَداً(19)إِنهُمْ إِن یَظهَرُوا عَلَیْکمْ یَرْجُمُوکمْ أَوْ یُعِیدُوکمْ فى مِلَّتِهِمْ وَ لَن تُفْلِحُوا إِذاً أَبَداً(20)وَ کذَلِک أَعْثرْنَا عَلَیهِمْ لِیَعْلَمُوا أَنَّ وَعْدَ اللَّهِ حَقُّ وَ أَنَّ الساعَةَ لا رَیْب فِیهَا إِذْ یَتَنَزَعُونَ بَیْنهُمْ أَمْرَهُمْ فَقَالُوا ابْنُوا عَلَیهِم بُنْیَناً رَّبُّهُمْ أَعْلَمُ بِهِمْ قَالَ الَّذِینَ غَلَبُوا عَلى أَمْرِهِمْ لَنَتَّخِذَنَّ عَلَیهِم مَّسجِداً(21)سیَقُولُونَ ثَلَثَةٌ رَّابِعُهُمْ کلْبُهُمْ وَ یَقُولُونَ خَمْسةٌ سادِسهُمْ کلْبهُمْ رَجْمَا بِالْغَیْبِ وَ یَقُولُونَ سبْعَةٌ وَ ثَامِنهُمْ کلْبهُمْ قُل رَّبى أَعْلَمُ بِعِدَّتهِم مَّا یَعْلَمُهُمْ إِلا قَلِیلٌ فَلا تُمَارِ فِیهِمْ إِلا مِرَاءً ظهِراً وَ لا تَستَفْتِ فِیهِم مِّنْهُمْ أَحَداً(22)وَ لا تَقُولَنَّ لِشاى ءٍ إِنى فَاعِلٌ ذَلِک غَداً(23)إِلا أَن یَشاءَ اللَّهُ وَ اذْکُر رَّبَّک إِذَا نَسِیت وَ قُلْ عَسى أَن یهْدِیَنِ رَبى لاَقْرَب مِنْ هَذَا رَشداً(24)وَ لَبِثُوا فى کَهْفِهِمْ ثَلَث مِائَةٍ سِنِینَ وَ ازْدَادُوا تِسعاً(25)قُلِ اللَّهُ أَعْلَمُ بِمَا لَبِثُوا لَهُ غَیْب السمَوَتِ وَ الاَرْضِ أَبْصِرْ بِهِ وَ أَسمِعْ مَا لَهُم مِّن دُونِهِ مِن وَلىٍّ وَ لا یُشرِک فى حُکْمِهِ أَحَداً(26)9. مگر پنداشته اى از میان آیه هاى ما اهل کهف و رقیم شگفت انگیز بوده اند؟10. وقتى آن جوانان به غار رفتند و گفتند: پروردگارا، ما را از نزد خویش رحمتى عطا کن و براى ما در کارمان صوابى مهیا فرما.11. پس در آن غار سالهاى معدود به خوابشان بردیم .12. آنگاه بیدارشان کردیم تا بدانیم کدام یک از دو دسته مدتى را که درنگ کرده اند، بهتر مى شمارند.13. ما داستانشان را براى تو حق مى خوانیم . ایشان جوانانى بودند که به پروردگارشان ایمان داشتند و ما بر هدایتشان افزودیم .14. و دلهایشان را قوى کرده بودیم که به پا خاستند و گفتند: پروردگار ما پروردگار آسمانها و زمین است و ما هرگز جز او پروردگارى نمى خوانیم ، و گرنه باطلى گفته باشیم .15. اینان ، قوم ما، که غیر خدا خدایان گرفته اند، چرا در مورد آنها دلیلى روشنى نمى آورند؟ راستى ستمگرتر از آن کس که دروغى درباره خدا ساخته باشد، کیست ؟16. اگر از آنها و از آن خدایان غیر خدا را که مى پرستند گوشه گیرى و دورى مى کنید، پس سوى غار بروید تا پروردگارتان رحمت خویش را بر شما بگسترد و براى شما در کارتان گشایشى فراهم کند.17. و خورشید را بینى که چون برآید، از غارشان به طرف راست مایل شود و چون فرو رود، به جانب چپ بگردد. و ایشان در فراخنا و قسمت بلندى غارند. این از آیه هاى خداست . هر که را خدا هدایت کند، او هدایت یافته است و هر که را خدا گمراه کند، دیگر دوستدار و دلسوز و رهبرى برایش نخواهى یافت .18. چنان بودند که بیدارشان پنداشتى ولى خفتگان بودند. به پهلوى چپ و راستشان همى گرداندیم ، و سگشان بر آستانه دستهاى خویش را گشوده بود. اگر ایشان را مى دیدى ، به فرار از آنها روى مى گرداندى و از ترسشان آکنده مى شدى .19. چنین بود که بیدارشان کردیم تا از همدیگر پرسش کنند. یکى از آنها گفت : چقدر خوابیدید؟ گفتند: روزى یا قسمتى از روز خوابیده ایم . گفتند: پروردگارتان بهتر داند که چه مدت خواب بوده اید. یکیتان را با این پولتان به شهر بفرستید تا بنگرد طعام کدام یکیشان پاکیزه تر است و خوردنیى از آنجا براى شما بیاورد، و باید سخت دقت کند که کسى از کار شما آگاه نشود.20. زیرا محققا اگر بر شما آگهى و ظفر یابند، شما را یا سنگسار خواهند کرد و یا به آیین خودشان بر مى گردانند، و هرگز روى رستگارى نخواهند دید.21. بدین سان کسانى را از آنها مطلع کردیم تا بدانند که وعده خدا حق است و در رستاخیز تردیدى نیست . وقتى که میان خویش در کار آنها مناقشه مى کردند، گفتند: بر غار آنها بنایى بسازید - پروردگار به کارشان داناتر است - و کسانى که در مورد ایشان غلبه یافته بودند، گفتند: بر غار آنها عبادتگاهى خواهیم ساخت .22. خواهند گفت : سه تن بودند، چهارمیشان سگشان بود. و گویند پنج تن بودند، ششم آنها سگشان بوده . اما بدون دلیل و در مثل رجم به غیب مى کنند. و گویند هفت تن بودند، هشتمى آنها سگشان بوده . بگو پروردگارم شمارشان را بهتر مى داند و جز اندکى شماره ایشان را ندانند. در مورد آنها مجادله مکن مگر مجادله اى بظاهر، و درباره ایشان از هیچ یک از اهل کتاب نظر مخواه .23. درباره هیچ چیز مگو که فردا چنین کنم ،24. مگر آنکه خدا بخواهد. و چون دچار فراموشى شدى ، پروردگارت را یاد کن و بگو شاید پروردگارم مرا به چیزى که به صواب نزدیک تر از این باشد، هدایت کند.25. و در غارشان سیصد سال بسر بردند و نه سال بر آن افزودند.26. بگو خدا بهتر داند چه مدت بسر بردند. دانستن غیب آسمانها و زمین خاص ‍ اوست ؛ چه ، او بینا و شنواست . جز او دوستى ندارند و هیچ کس را در فرمان دادن خود شریک نمى کند.(از سوره مبارکه کهف )داستان اصحاب کهف از نظر قرآن و تاریخ آنچه از قرآن کریم در خصوص این داستان استفاده مى شود این است که پیامبر گرامى خود را مخاطب مى سازد که ((با مردم درباره این داستان مجادله مکن مگر مجادله اى ظاهرى و یا روشن )) و از احدى از ایشان حقیقت مطلب را مپرس . اصحاب کهف و رقیم جوانمردانى بودند که در جامعه اى مشرک که جز بتها را نمى پرستیدند، نشو و نما نمودند. چیزى نمى گذرد که دین توحید محرمانه در آن جامعه راه پیدا مى کند، و این جوانمردان بدان ایمان مى آورند. مردم آنها را به باد انکار و اعتراض ‍ مى گیرند، و در مقام تشدید و تضییق بر ایشان و فتنه و عذاب آنان بر مى آیند، و بر عبادت بتها و ترک دین توحید مجبورشان مى کنند. و هر که به ملت آنان مى گروید از او دست بر مى داشتند و هر که بر دین توحید و مخالفت کیش ایشان اصرار مى ورزید او را به بدترین وجهى به قتل مى رساندند.قهرمانان این داستان افرادى بودند که با بصیرت به خدا ایمان آوردند، خدا هم هدایتشان را زیادتر کرد، و معرفت و حکمت بر آنان افاضه فرمود، و با آن نورى که به ایشان داده بود پیش پایشان را روشن نمود، و ایمان را با دلهاى آنان گره زد، در نتیجه جز از خدا از هیچ چیز دیگرى باک نداشتند. و از آینده حساب شده اى که هر کس دیگرى را به وحشت مى انداخت نهراسیدند، لذا آنچه صلاح خود دیدند بدون هیچ واهمه اى انجام دادند. آنان فکر کردند اگر در میان اجتماع بمانند جز این چاره اى نخواهند داشت که با سیره اهل شهر سلوک نموده حتى یک کلمه از حق به زبان نیاورند. و از اینکه مذهب شرک باطل است چیزى نگویند، و به شریعت حق نگروند. و تشخیص دادند که باید بر دین توحید بمانند و علیه شرک قیام نموده از مردم کناره گیرى کنند، زیرا اگر چنین کنند و به غارى پناهنده شوند بالاخره خدا راه نجاتى پیش پایشان مى گذارد. با چنین یقینى قیام نموده در رد گفته هاى قوم و اقتراح و تحکمشان گفتند: ((ربنا رب السموات و الارض لن ندعو من دونه الها لقد قلنا اذا شططا هولاء قومنا اتخذو امن دونه الهة لو لا یاتون علیهم بسلطان بین فمن اظلم ممن افترى على اللّه کذبا)) آنگاه پیشنهاد پناه بردن به غار را پیش کشیده گفتند: ((و اذ اعتزلتموهم و ما یعبدون الا اللّه فاووا الى الکهف ینشر لکم ربکم من رحمتة و یهیى ء لکم من امرکم مرفقا)).آنگاه داخل شده ، در گوشه اى از آن قرار گرفتند، در حالى که سگشان دو دست خود را دم در غار گسترده بود. و چون به فراست فهمیده بودند که خدا نجاتشان خواهد داد این چنین عرض کردند: ((بار الها تو در حق ما به لطف خاص خود رحمتى عطا فرما و براى ما وسیله رشد و هدایت کامل مهیا ساز)).پس خداوند دعایشان را مستجاب نمود و سالهایى چند خواب را بر آنها مسلط کرد، در حالى که سگشان نیز همراهشان بود. ((آنها در غار سیصد سال و نه سال زیادتر درنگ کردند. و گردش آفتاب را چنان مشاهده کنى که هنگام طلوع از سمت راست غار آنها بر کنار و هنگام غروب نیز از جانب چپ ایشان به دور مى گردید و آنها کاملا از حرارت خورشید در آسایش ‍ بودند و آنها را بیدار پنداشتى و حال آنکه در خواب بودند و ما آنها را به پهلوى راست و چپ مى گردانیدیم و سگ آنها دو دست بر در آن غار گسترده داشت و اگر کسى بر حال ایشان مطلع مى شد از آنها مى گریخت و از هیبت و عظمت آنان بسیار هراسان مى گردید.پس از آن روزگارى طولانى که سیصد و نه سال باشد دو باره ایشان را سر جاى خودشان در غار زنده کرد تا بفهماند چگونه مى تواند از دشمنان محفوظشان بدارد، لاجرم همگى از خواب برخاسته به محضى که چشمشان را باز کردند آفتاب را دیدند که جایش تغییر کرده بود، مثلا اگر در هنگام خواب از فلان طرف غار مى تابید حالا از طرف دیگرش مى تابد، البته این در نظر ابتدائى بود که هنوز از خستگى خواب اثرى در بدنها و دیدگان باقى بود. یکى از ایشان پرسید: رفقا چقدر خواب یدید؟ گفتند: یک روز یا بعضى از یک روز. و این را از همان عوض شدن جاى خورشید حدس زدند. تردیدشان هم از این جهت بود که از عوض شدن تابش خورشید نتوانستند یک طرف تعیین کنند. عده اى دیگر گفتند: ((ربکم اعلم بما لبثتم )) و سپس اضافه کرد ((فابعثوا احدکم بورقکم هذه الى المدینة فلینظر ایها ازکى طعاما فلیاتکم برزق منه )) که بسیار گرسنه اید، ((و لیتلطف )) رعایت کنید شخصى که مى فرستید در رفتن و برگشتن و خریدن طعام کمال لطف و احتیاط را به خرج دهد که احدى از سرنوشت شما خبردار نگردد، زیرا ((انهم ان یظهروا علیکم یرجموکم )) اگر بفهمند کجائید سنگسارتان مى کنند ((او یعیدوکم فى ملتهم و لن تفلحوا اذا ابدا)).این جریان آغاز صحنه اى است که باید به فهمیدن مردم از سرنوشت آنان منتهى گردد، زیرا آن مردمى که این اصحاب کهف از میان آنان گریخته به غار پناهنده شدند به کلى منقرض گشته اند و دیگر اثرى از آنان نیست . خودشان و ملک و ملتشان نابود شده ، و الان مردم دیگرى در این شهر زندگى مى کنند که دین توحید دارند و سلطنت و قدرت توحید بر قدرت سایر ادیان برترى دارد. اهل توحید و غیر اهل توحید با هم اختلافى به راه انداختند که چگونه آن را توجیه کنند. اهل توحید که معتقد به معاد بودند ایمانشان به معاد محکم تر شد، و مشرکین که منکر معاد بودند با دیدن این صحنه مشکل معاد برایشان حل شد، غرض خداى تعالى از برون انداختن راز اصحاب کهف هم همین بود.آرى ، وقتى فرستاده اصحاب کهف از میان رفقایش بیرون آمد و داخل شهر شد تا به خیال خود از همشهرى هاى خود که دیروز از میان آنان بیرون شده بود غذائى بخرد شهر دیگرى دید که به کلى وضعش با شهر خودش ‍ متفاوت بود، و در همه عمرش چنین وضعى ندیده بود، علاوه مردمى را هم که دید غیر همشهرى هایش بودند. اوضاع و احوال نیز غیر آن اوضاعى بود که دیروز دیده بود. هر لحظه به حیرتش افزوده مى شود، تا آنکه جلو دکانى رفت تا طعامى بخرد پول خود را به او داد که این را به من طعام بده - و این پول در این شهر پول رایج سیصد سال قبل بود - گفتگو و مشاجره بین دکاندار و خریدار در گرفت و مردم جمع شدند، و هر لحظه قضیه ، روشن تر از پرده بیرون مى افتاد، و مى فهمیدند که این جوان از مردم سیصد سال قبل بوده و یکى از همان گمشده هاى آن عصر است که مردمى موحد بودند، و در جامعه مشرک زندگى مى کردند، و به خاطر حفظ ایمان خود از وطن خود هجرت و از مردم خود گوشه گیرى کردند، و در غارى رفته آنجابه خواب فرو رفتند، و گویا در این روزها خدا بیدارشان کرده و الان منتظر آن شخصند که برایشان طعام ببرد.قضیه در شهر منتشر شد جمعیت انبوهى جمع شده به طرف غار هجوم بردند. جوان را هم همراه خود برده در آنجا بقیه نفرات را به چشم خود دیدند، و فهمیدند که این شخص راست مى گفته ، و این قضیه معجزه اى بوده که از ناحیه خدا صورت گرفته است .اصحاب کهف پس از بیدار شدنشان زیاد زندگى نکردند، بلکه پس از کشف معجزه از دنیا رفتند و اینجا بود که اختلاف بین مردم در گرفت ، موحدین با مشرکین شهر به جدال برخاستند. مشرکین گفتند: باید بالاى غار ایشان بنیانى بسازیم و به این مساءله که چقدر خواب بوده اند کارى نداشته باشیم . و موحدین گفتند بالاى غارشان مسجدى مى سازیم .داستان از نظر غیر مسلمانان بیشتر روایات و سندهاى تاریخى برآنند که قصه اصحاب کهف در دوران فترت ما بین عیسى و رسول خدا(صلى اللّه علیه و آله و سلم ) اتفاق افتاده است ، به دلیل اینکه اگر قبل از عهد مسیح بود قطعا در انجیل مى آمد و اگر قبل از دوران موسى (علیه السلام )


دانلود با لینک مستقیم


مقاله درباره داستان اصحاب کهف

تحقیق درباره داستان یک فیلسوف و شارح آن در ایران

اختصاصی از حامی فایل تحقیق درباره داستان یک فیلسوف و شارح آن در ایران دانلود با لینک مستقیم و پر سرعت .

تحقیق درباره داستان یک فیلسوف و شارح آن در ایران


تحقیق درباره داستان یک فیلسوف و شارح آن در ایران

لینک دانلود و خرید پایین توضیحات

فرمت فایل word  و قابل ویرایش و پرینت

تعداد صفحات: 14

 

داستان یک فیلسوف و شارح آن در ایران

ابوذر مجته سلیمانی

حدیث از مطرب و می گو و راز دهر کمتر جو

که کس نگشود و نگشاید به حکمت این معما را

پایان پایان

‹‹حافظ››

پس از سالها رخوت و ناامیدی و انفعال در حوزه اندیشه فلسفی غرب فیلسوفی برخاسته است که داعیه مطرح کردن طرحهای جدیدی را در سر دارد. اگر چه نام او و اندیشه حتی برای بسیاری از اهالی فلسفه نیز شناخته شده نیست اما به لطف و همت و تلاش پیگیر یکی از معروفترین چهره های فلسفی ادبی این مرز و بوم آشنایی مختصری را آراء این فیلسوف غربی حاصل شده است. آلن با دیو Alain badion اندیشه فرانسوی که در سال 1937 در مراکش به دنیا می آید، از مهمترین و معروفترین فیلسوفان فرانسوی است از اندیشمندانی مانند من پل، نیمچه ، افلاطون و لاکان برای رسیدن به اهداف فلسفی اش استفاده می کند. او درعین حال که پایبند به میراث کهنه و تحتی فلسفه غربی است اما ابداعات ونوآوریها و بازخوانی های جدیدی از متولات مهمی مانند حقیقت ، شهره سیاسیت و کلیت دارد.

او در واقع نقاد ایده پایان است. اصلی ترین دغدغه او بازگشت به امید و خواست تغییر می باشد. اگر چه ذهنیت مشکل گرفته قرن بیستمی با خودت هولناکی که از سر گذرانده دیگر نمی تواند ایده های آرمانخواهانه، کلی نگر و کلیو خواه را تحمل کند و اصول لیبرالیسم را بعنوان حقیقت انسان قبول کرده است اما با دیو با تمایز گذاشتن بین بعضی از جریانهای سیاسی و نصیر جدیدی که از کلیت و حقیقت ارائه می دهد. راهی تازه بسوی قبول و پذیرش آینده ای باز ، می گشاید گرچه گشودگی آینده به روی انسان به معنی روشن بودن و به نتیجه رسیدن حتمی خواستهای انسان نیست بلکه حتی می تواند واجه خصوصیاتی باشد که وضعیت زندگی او را سیاه تر و بدبینانه تر کند اما نکته اساسی آن است که هیچ کس در مقام انسان به معرفت و شناخت پیشینی از آینده و حوادث آن نمی تواند دست یابد. و اما مراد فرهادپور اندیشمند بسیار توانا و صاحب کسب که واجد خصوصیاتی است که کمتر کسی در ایران دارای آن است. علائق او را میتوان در نظریه انتقادی، مکتب فرانگفورت ، نیچه ، آدرنو ، بنیامین ، هگل و بسیاری از بزرگان دیگر جستجو کرد. مترجمی زبردست با آنادی مانند شجاعت بودن (پل تیلیش) ، عقل افسرده و تجربه و مدد نیست و بادهای غربی و ... ، همچنین تجربه سالها همکاری فکری با پیشروترین نشریات (روشنفکری این سرزمین،هموازه در شروع سخنرانیها و نشستها با نشان دادن وفاداری خود به نظریه انتقادی ، با خشنونتی بی حد و حصر اول خود و بعد دیگر دوستان اندیشمند این سرزمین را نقد می کند و با ترسیم ضعفها و کمبودها و نابسامانیه وارد فضای بحث میگردد. او اولین شارح آثار با دیو است. بعنوان مثال در آغاز سخنرانی خود رد باب این فیلسوف این چنین آغاز می کند. ‹‹قصد دارم درباره کسی حرف بزنم که چیز زیادی از او نمی دانم در واقع هیچ کس در ایران که درباره مثلاً کانت حرف میزند احاطه کامل بر آثار او ندارد. ما در اینجا هیچ شارحی نداریم. همه در وضعیت مخاطره آمیز بسر می بردند››.

به این فهم فلسفه با دیو لازم است که کمی فضای فکری قرن گذشته را بررسی کنیم. با دیو که حقیقت را بعنوان یک رخداد نو و پیشبینی ناپذیر معرفی میکند. 3 دهته جریان فلسفی را مشخص می کند: 1- فلسفه تحلیلی (آنالیتیک) در کشورهای انگلیسی زبان در جهان آنگولاساکسون فلسفه هرمنوتیک در آلمان با نماینده مهم آن هایدگی گادامی یه پت مدرنیسم در فرانسه با نمایندگانی مانند دریدا، لیوتار و...

سپس هر سه دسته جریان را مورد نقد و بررسی قرار داده و ضعفهای آنها را نمایان سازد.

به زعم با دیوم هر سه این جریانها دارای 2 وجه مشترک هستند. اولی که سرشتی مبلی دارد تقی متافیزیک حقیقت و از اینرو تقی کل حقیقت و هر نوع منطق کشف حقیقت است. از دل این تقی انواع بازیها و صور تقی یه هایپایان برمیخیزد. وجه دوم جایگزینی معنا و هم ارزی بجای حقیقت است. بنابراین کار فلسفه تفسیر و تعبیر معناست که در هر منوتیک در قالب کوشش برای رسیدن به لایه های معنایی زیرین تجلی می یابد و در پست مدرنیسم در هیئت بازی سرخوشانه با معنا.

با دیو ناتوانی این فلسفه ها را در به تصویر کشیدن جهان امروز متذکر میشود بنابراین می کوشد تا به ارائه روش و نگاه جدید که همانا برگشت به مفهوم حقیقت است تفسیری کاملتر و روشن از هستی ارائه دهد. این مفهوم از حقیقت دارای 2 بخش مرتبط وهمچنان مقابل هم می باشد. تحمل و مخاطره. در واقع ایجاد رابطه بین امر قابل کنترل ، قابل پیشبینی و تکراری و قابل برنامه ریزی بعنوان معرفت knowlad و حقیقت (Truth) بعنوان امری سراپا نو، غیر قابل پیشبینی ، تکین ، واجد امر عاطفی و سوژه دار (subjecfine) . فرهادپور در


دانلود با لینک مستقیم


تحقیق درباره داستان یک فیلسوف و شارح آن در ایران

داستان یوسف و زلیخا

اختصاصی از حامی فایل داستان یوسف و زلیخا دانلود با لینک مستقیم و پر سرعت .

لینک دانلود و خرید پایین توضیحات

فرمت فایل word  و قابل ویرایش و پرینت

تعداد صفحات: 14

 

داستان یوسف و زلیخا:

داستان یوسف و زلیخا: قرآن داستانهایى را که در آنها رد پایى از مسائل عشقى و جنسى دیده مى شود، در نهایت متانت و در ((هاله اى از تقدس و اشارات لطیف و بدیع )) طرح و بیان مى کند و از میان این داستانها مى توان به داستان عشقى یوسف و زلیخا اشاره کرد که فرازى از داستان یوسف (ع ) را در سوره اى که به همین نام آمده دربر گرفته است ؛ ((داستانى که از عشق سوزان و آتشین یک زن زیباى هوس آلود با جوانى ماهرو و یکدل سخن مى گوید. گویندگان و نویسندگان هنگامى که با این گونه صحنه ها روبرو مى شوند، یا ناچارند براى ترسیم چهره قهرمانان و صحنه هاى اصلى داستان جلوى زبان و یا قلم را رها نموده و به اصطلاح حق سخن را ادا کنند - گو اینکه هزار گونه تعبیرات تحریک آمیز یا زننده و غیراخلاقى به میان آید - و یا مجبور مى شوند براى حفظ نزاکت و عفت زبان و قلم ، پاره اى از صحنه ها را در پرده اى از ابهام بپیچند و به خوانندگان و شنوندگان به طور سربسته تحویل دهند... ولى قرآن در ترسیم صحنه هاى حساس این داستان به طرز شگفت انگیزى "دقت در بیان " را با "متانت و عفت " به هم آمیخته و بدون اینکه از ذکر وقایع چشم بپوشد و اظهار عجز کند، تمام اصول اخلاق و عفت را نیز به کار بسته است )). به همین دلیل قرآن در مقدمه داستان آن را زیباترین داستان خوانده و در امتیازبندى داستانها بهترین امتیاز را به این داستان مى دهد و مى فرماید: ((نحن نقص علیک احسن القصص )) (ما بهترین داستان را به زیباترین اسلوب براى تو بازگو مى کنیم ). ((قصه یوسف به آن طریق که قرآن سروده بهترین سراییدن است ، زیرا با اینکه قصه عاشقانه است طورى بیان کرده که ممکن نیست کسى چنین داستانى را عفیف تر و پوشیده تر از آن بسراید)). این فراز از داستان یوسف (ع ) در قرآن را مى آوریم تا بتوانیم نکات زیباى هنرى و ظرافتهاى ادبى و اخلاقى آن را که با بیانى شیوا و تعابیرى زیبا آمده است ، بررسى کنیم و زبان به تحسین اعجاز هنرى آن بگشاییم . قرآن این فراز از داستان را این گونه آغاز مى کند: ((و راودته التى هو فى بیتها عن نفسه و غلقت الابواب و قالت هیت لک قال معاذ الله انه ربى احسن مثواى انه لایفلح الظالمون .)) و آن زنى که یوسف در خانه وى بود، از او تمناى کامجویى کرد و درها را بست و گفت : بیا. گفت : پناه مى برم به خدا که مربى من است و منزلت مرا نیکو داشته است ، که ستمگران رستگار نمى شوند. از نکته هاى قابل تاءمل در این داستان که نظر اندیشمندان مسلمان و مفسران قرآن را به خود جلب نموده است و به اعجاز هنرى آن پرداخته اند، آیه فوق است . استاد جعفر سبحانى پیرامون هنر قصه گویى در سوره یوسف و اینکه این آیه چگونه با حفظ عفت و عدم پرده درى به یک مساءله جنسى و کامجویى پرداخته است

داستان یوسف و زلیخا از قرآن و تورات و دوگانگی در آن!

سوره دوازدهم(یوسف)که بیش از ده برگ است تنهابه چند آیه آن بسنده میکنم.

"داستان عشقی زلیخای مصری بایوسف یهودی"

الر( این حروف مقطعه رموز الله و رسول است) اینست آیات کتاب الهی که حقایق را آشکارمیسازد(1 )

(پس حکایت رابه امت بگو)هنگامی که برادران یوسف گفتند که ماباآنکه چند برادریم پدرچنان دلبسته یوسف است که اورا تنها بیش ازهمه ما دوست میدارد وضلالت اودرحب یوسف نیک پدیداراست (8) باید یوسف رابکشید یا درد یاری د وراز پدر بیفکنید و روی پدر را یک جهت به طرف خود کنید آنگاه بعد از این عمل (کشتن یادور کردن یوسف توبه کرده)و مردمی صالح ودرستکارشوید(9)

این رای که مطرح شد یکی ازبرادران یوسف (روبیل) مهین برادراو اظهار داشت که اگرناچار سوء قصدی دارید البته باید از کشتن وی صرفنظر کنید ولی اورا برسر راه کاروانان به چاهی درافکنید که کاروانی اورابیابد(وبه دیار دورببرد ) (1.) (بعد ازرای وتصمیم نزد پدر رفته و)گفتندای پدر چرا تو بر یوسف ازما ایمن نیستی(وهمراه ما اورانمیفرستی)درصورتیکه ما برادران همه خیر خواه یوسفیم ( وازما به اوهرگز آزاری نرسیده ) ای پدر فردا اوراباما به صحرا فرست که درچمن ومراتع بگرد یم وبازی کنیم والبته ماازهرخطری نگهبان اوئیم(12)

یعقوب گفت ای فرزندان من ازآن ترسان وپریشان خاطرم که ازاو دربیابان غفلت کنید وطعمه گرگان دربیابان شود (13)بردران گفتند( والله این هرگزنخواهدشد زیرا) اگرباآنکه ماچند مرد نیرومند بهمراه اوئیم بازگرگ قصداوکند پس ما مردم بسیار ضعیف وزیانکاری خواهیم بود(14) بهرحال پدر پس از اصرارآنان یوسف رافرستاد.

همینکه اورا به صحرا برد ند وبر این عزم متفق شدند که یوسف را به چاه درافکنند ما(در آن حال که به قعر چاه افتاد برای آنکه قلبش آرام شود وبه خواب خود و وعده الله مطمئن گردد) به او وحی نمودیم که (غم مخور ودل شاد باش البته تو روزی برادران را بکار بد شان آگاه میسازی که آنها(تورانشناخته)درک(مقام تو) نمیکنند (15

وبرادران شبانه با چشم گریان به نزد پدربازگشتند(16) ...پدرچون آنهارا گریان دید ویوسف را ندید حال پرسید گفتند قصه اینست که ما در صحرابرای مسابقه رفته ویوسف رابر سر متاع خود گذاردیم (چون باز گشتیم) یوسف را گرگ طعمه خود ساخته بود وهرچه ما راست بگوئیم توباز ازما باور نخواهی کرد (17)(وپیراهن یوسف رابرای اظهار کذب خود) آلوده بخون نزد پدرآوردند ویعقوب گفت بلکه این امر زشت قبیح را نفس در نظر شما زیبا جلوه داد(درهر صورت)دراین مصیبت صبرجمیل کنم (واز الله یاری طلبم) که بر رفع این بلیه که شما اظهارمیدارید پس الله است که مرا یاری تواند داد(18)

باری یوسف درچاه بود که کاروانی آنجا رسید وسقای قافله رابرای آب فرستادند دلو راکه از آن چاه درآورد (دید غلامی زیبا چون ماه تابان در دلو بجای آب بر آمد ) گفت این بشارت وخوشبختی که بما رخداده واوراپنهان داشتند (16) که سرمایه تجارت کنند و الله


دانلود با لینک مستقیم


داستان یوسف و زلیخا