حامی فایل

مرجع دانلود فایل ,تحقیق , پروژه , پایان نامه , فایل فلش گوشی

حامی فایل

مرجع دانلود فایل ,تحقیق , پروژه , پایان نامه , فایل فلش گوشی

تحقیق در مورد متن کامل نمایشنامه

اختصاصی از حامی فایل تحقیق در مورد متن کامل نمایشنامه دانلود با لینک مستقیم و پر سرعت .

لینک دانلود و خرید پایین توضیحات

فرمت فایل word  و قابل ویرایش و پرینت

تعداد صفحات: 34

 

متن کامل نمایشنامهزکریای رازی‌، نوشته عبدالحی شماسی

دوشنبه 21 آذر 1384  ساعت 4:03:00 PM      تعداد بازدید: 4546

ایران تئاتر -  سرویس کتاب خانه

1 نظر

نسخه‌ی چاپ

شخصیتها:1- محمد زکریای‌ رازی‌2- روشنک‌ ـ خواهر زکریای‌ رازی‌3- احمد بن‌ محمود کعبی‌4- شیخ‌ صیدلانی‌5- منصور بن‌ اسحاق‌ ـ حاکم‌ ری‌6- گورکن‌7- داروساز جوان‌8- مرد پابرهنه‌9- اولی‌10- دومی‌ سه‌ درباری‌11- سومی‌12- زن‌ جوان‌13- حسن‌14- شاگرد اول‌15- شاگرد دوم‌16- شاگرد سوم‌17- جاحظ‌18- مسمعی‌19- پیک‌20- مأموران‌ گورستانی‌ تاریک‌. محمد زکریای‌ رازی‌ که‌ نابینا است‌، وارد می‌شود. کیسه‌ای‌ تیره‌ و بلنددر آغوش‌ دارد که‌ درونش‌ ساز است‌. پاهایش‌ را روی‌ زمین‌ می‌کشد و از دستهایش‌ به‌گونه‌ای‌ کمک‌ می‌گیرد که‌ بتواند مسیر را جهت‌یابی‌ کند. کورمال‌ کورمال‌، خود را به‌ سنگ‌قبر بزرگی‌ می‌رساند و روی‌ آن‌ می‌نشیند.رازی‌: چه‌ سکوتی‌ است‌، اینجا ... خدایا سببی‌ ساز که‌دراین ظلمت شب از فتنة‌ عالم‌ درامان‌ بمانم‌وسازی بزنم.صدای‌ قدمهایی‌ که‌ با سنگینی‌ روی‌ زمین‌ کشیده‌ می‌شود، به‌ گوش‌ می‌رسد. رازی‌ بلندمی‌شود و متوجه‌ جهت‌ صدا می‌شود.رازی‌: کسی‌ اینجاست‌؟ گورکن‌ پیری‌ وارد صحنه‌ می‌شودبادیدن رازی می ایستد.گورکن‌: بازهم تو!...اینجا چه‌ می‌کنی‌،پیرمرد؟ رازی‌: توکیستی‌؟گورکن: این بارتو بگو کیستی‌؟رازی‌: من‌ زکریای‌ رازی‌ هستم‌... طبیب‌ و ...گورکن: می دانم...درگذشته های دوریکی رامی شناختم که طبیبی بزرگ بود،امادرپایان عمرباچشمانی نابیناوتنی رنجور،به من روی آوردوهمسفرشدیم. رازی: بازهم ناخواسته به گورستان آمدم!گورکن: دیریازود همه ‌می‌آیند... (کمیجلو می رود.)راستش رابگو،پیرمرد...دردیارمردگان دنبال چه می گردی؟ رازی: به دنبال محمدزکریای رازی هستم که بگویم اوکیست وچه رنج هابردوهیچ کس ندانست براوچه گذشت .گورکن: گناه من چیست که هربارکه می آیی ،مراهم ناگزیرمی کنی که ترک وطن کنم وهمراهت شوم تاشرح قصه هایت رابازگویم . رازی‌: حالاتوازکدام عالمی ؟گورکن‌: مگر چشمهایت‌ نمی‌بیند؟رازی‌: چه می پرسی ؟!...مدتهاست‌ که‌ چشمانم برروی تیرگی‌ این‌ جهان بسته شده... حالابگوازعالم مردگانی یازندگان ؟گورکن‌: نمی‌دانم‌...شایدهردویاهیچ کدام‌... اماپیوسته با مردگان‌دمسازم‌... رازی: این گورستان چگونه آبادشد؟گورکن: مدت هاست که دیگرهیچ مرده ای رادراین جاچال نمی کنند.رازی‌: بله، می دانم...این سنگ مزارکیست که رویش نشسته ام؟گورکن‌: تو چطور از یاد برده ای؟!... هیچ‌ کس‌ او را نشناخت‌... دوستدار فقیران‌ بود و عزیز درباریان‌.رازی‌: (با پوزخند) چه‌ می‌گویی‌ گورکن‌... هم‌ عزیز دربار و هم‌ دوستدار فقیران‌!گورکن‌: اما وقتی‌ که‌ دیگر عزیز دربار نبود، او را به‌ عزلت کشاندند و در نهایت‌ فقر و بیچارگی‌ به‌ دست‌ من‌ سپردند...حالاتوبرگورش نشسته ای.رازی: چه سنگ گور باشکوهی!گورکن: آن رامردانی ناشناس بررویش گذاشتند...وهرگزهیچ نام ونشانی برآن گورننوشتند...پس درپی هرقرنی که بگذردوتوبیایی آن گورظاهرمی گرددوچون بازگردی،دوباره ازدیده هاپنهان می شود...تاروزی که شرح اش راهمه بدانند...اوشایسته پادشاهی بود،اماسرنوشتش گونه ای دیگررقم خورد...گفتی که توهم طبیب بودی؟ رازی: بله،امادیگرهیچ نیستم.گورکن: باخودت چه آورده ای؟...آن کیسه رامی گویم. رازی‌: این‌... همدم‌ و یارم‌ است‌ که‌ پس‌ از چهل‌ سال‌ دوباره‌ روی‌ به‌ آن‌ آورده‌ام‌.گورکن‌: گفتی‌ و باور کردم!... بگو نعش‌ کیست‌ که‌ پنهان‌ از دید همه‌ می‌خواهی‌ درگور کنی‌؟رازی‌: (ساز را به‌ سینه‌ می‌فشارد.) در گور کنم‌؟... نه‌.گورکن‌: اگر نعشی‌ درون‌ کیسه‌نیست،پس درگورستان چه می کنی؟... به‌ شما عوام‌الناس‌ هیچ‌ اعتمادی‌ نیست‌. رازی‌: آه...!چرا کعبی‌ را به‌ یادم می‌آوری؟گورکن‌: کعبی‌ دیگر کیست‌؟... عمری‌ است‌ که‌ به‌ خدمت‌ مردگان‌ سرکرده‌ام‌ و هرگز پای‌ از این‌ گورستان‌ بیرون‌ نگذاشته‌ام‌.رازی: بگذاردراین سیاهی شب باسازم هم صداشوم.گورکن‌: گفتی ساز!...پس‌ بی‌سبب‌ نبود که‌ در این‌ شب‌ مبارک‌ تو به‌ اینجا آمده‌ای‌!رازی‌: مبارک‌!... گورکن‌: امشب‌ در گورستان‌ جشنی‌ برپاست‌.رازی‌: جشن!... گورستان‌ که‌ همیشه‌ جای‌ سوگواری‌ است‌.گورکن‌: اما امشب‌ با شبهای‌ دیگر فرق‌ دارد... با من‌ بیا.رازی‌: به کجا ‌؟گورکن‌: بیا تا بدانی‌.رازی‌: تا نگویی‌، قدمی‌ برنمی‌دارم‌.گورکن‌: بیا... قصدخدمت دارم.رازی‌: عمری‌ به‌ خدمتم‌ رسیده‌اند.دیگرنیازی به خدمت ندارم.گورکن‌: دیوانه‌!رازی‌: گفتی‌ دیوانه‌؟... تو اگر در این‌ دیار عاقلی‌ یافتی، مرا هم‌ خبر کن‌.گورکن‌: اگر دیوانه‌ نبودی‌، با من‌ می‌آمدی‌.رازی‌: نه‌ تو را می‌شناسم‌، نه‌ مقصدت‌ را... اگر بیایم‌ دیوانه‌ام‌.گورکن‌: جز آمدن‌ چاره‌ای‌ نداری‌.رازی‌: برو... بگذار یک‌ امشب‌ را با حالی‌ خوش‌ سرکنم‌.گورکن‌: خوش‌ خواهی‌ بود... برایت‌ باقلا هم‌ پخته‌اند.رازی‌: باقلا!... خودم‌ هم‌ کمی‌ آورده‌ام‌... برای‌ امشب‌ کافی‌ است‌.گورکن‌: گفتم‌ که‌... هیچ‌ گاه‌ کسی‌ با پای‌ خودش‌ به‌ اینجا نیامده‌...رازی‌: ولی من آمده‌ام‌.گورکن‌: خیال‌ می‌کنی‌، پیرمرد... دستی‌ توانا تو را به‌ اینجا کشاند.رازی‌: خدا؟... شاید این‌ طور باشد، چون‌ جز او دیگر کسی‌ را ندارم‌.گورکن‌: امشب‌، همه‌ منتظر تواند...بامن بیاای حکیم.(گورکن دست رازی رامی گیرد.)بیا...رازی‌: تنم‌ را لرزاندی‌، چه‌ دستهای‌ سردی‌!گورکن‌: عادت‌ می‌کنی‌، پیرمرد...بیا...بیا.رازی‌: گفتی امشب‌ جشنی‌ برپاست‌؟گورکن‌ و رازی‌ چند قدم‌ برمی‌دارند.گورکن‌: قراراست کودکی متولد‌شود که‌ بی‌ تو به‌ سر‌ نمی‌رسد.رازی‌: مگر من‌ چکاره‌ام‌؟گورکن‌: شتاب‌ کن‌....زمانی معین بایدبه مقصدبرسیم.رازی‌: حکم‌ است‌؟گورکن‌: بله‌... کسان‌ بسیاری‌ چشم‌ به‌ راهمان‌ نشسته‌اند.رازی‌: مگر مقصدمان‌ کجاست‌؟گورکن‌: همین‌ گورستان‌.رازی‌: (می‌ایستد) چه می گویی‌!... تولدی‌ در گورستان؟!گورکن‌: بیا پیرمرد، دیگر راهی‌ نمانده‌.گورکن‌، رازی‌ را با خود می‌کشد.رازی‌: چه‌ شب‌ غریبی‌ است‌، امشب‌!گورکن‌: شب‌ باشکوهی‌ است‌، امشب‌.رازی‌: آهسته‌تر... دیگر نفسی‌ برایم‌ نمانده‌.گورکن‌: آه‌، پیرمرد... تا به‌ حال‌ هیچ‌ کس‌ این‌ طور مرا خسته‌ نکرده‌ بود.رازی‌: مراعات‌ حالم‌ را کن‌.گورکن‌: حال‌ تو را خوب‌ می‌دانم‌... اما چاره‌ای‌ جز گذر از این‌ راه‌ نیست‌.رازی‌: تشنه‌ام‌، مرد...گورکن‌: قدح های‌ بلورین‌ و جام های‌ زرین‌، برای‌ ورودت‌ مهیا شده‌.در این‌ لحظه‌ که‌ سرعت‌ قدم هایشان‌ تندتر شده‌ است‌، رازی‌ خود را روی‌ زمین‌ رهامی‌کند.رازی‌: دیگر نمی‌توانم‌... این‌ راه‌ دشوار، سزاوار من‌ ناتوان‌ نیست‌.گورکن‌: می‌دانم‌، پیرمرد... راه همین است وبس.رازی‌: اصلاً چرا باید من‌ سیاه‌بخت‌ در جشن‌ شما باشم‌؟گورکن‌: باشد... نفسی‌ تازه‌ کن‌ تا دوباره‌ ادامة‌ راه‌ دهیم‌.رازی‌: راه‌!... چهل‌ سال‌ اول‌ را در پی‌ فلسفه‌ و هنر بودم‌، اما هیچ‌ منزلتی‌نداشتم‌،... چهل‌ سال‌ دوم‌ را به‌ کار علم و طبابت‌ پرداختم‌... منزلتی‌بسیار یافتم‌، اما در حصار دریوزگان‌ عالِم‌نما گرفتار آمدم‌ و با دسیسه‌هایشان‌به‌ این‌ روز درآمده‌ام...بگو ببینم‌، چرا باید امشب‌ چنین‌ عزیز شوم‌؟گورکن‌: (رازی‌ را از زمین‌ بلند می‌کند.) دیگرفرصتی نیست، پیرمرد... برویم‌.رازی‌: اه...مگرخودت جوانی که به من پیرمردمی گویی؟دوباره‌ به‌ همان‌ جای‌ که‌ رازی‌ در ابتدا نشسته‌ بود، می‌رسند. گورکن‌، رازی‌ را روی‌ همان‌سنگ‌ مزار می‌نشاند.گورکن‌: رسیدیم‌، پیرمرد... اینجا بنشین‌.رازی‌: اینجا که‌ جز سکوت‌ هیچ‌ نیست‌... مجلس‌ این‌ همه‌ بی‌رونق‌!گورکن‌: به‌ آن‌ رونق‌ بده‌، پیرمرد.رازی‌: خودت را مسخره‌کن، گورکن‌؟... اینجا که‌ همان‌ جای‌ اول‌ است‌.گورکن‌: تو خیال‌ می‌کنی‌، پیرمرد... راه‌ بسیاری‌ را پشت‌ سر گذاشتی.رازی‌: فقط‌ به‌ گِردِ خود چرخیدم‌ و راهی‌ دیگر نرفتم‌.گورکن‌: تو مگر کور نیستی‌... از کجا می‌دانی‌ که‌ گرد خود چرخیده‌ای‌؟رازی‌: با شعورم‌ دیدم‌... مگر جز این‌ است‌؟گورکن‌: چه‌ می‌گویی‌ پیرمرد؟... دیگر نه‌ تو آن‌ زکریا هستی‌ و نه‌ این‌ سنگ‌ِ مزار، سنگ‌ مزار سابق‌... تو مُردی‌ زکریا... رازی‌: زکریای رازی زنده است .گورکن‌: تو مُردی‌، زکریا... سازت‌ را برداروجشنی برپاکن که آغازتولدی دیگراست.گورکن‌ در حالی‌ که‌ جملة‌ «اکنون آغازتولدی دیگراست» را تکرار می‌کند، از صحنه‌ خارج‌ می‌شود.رازی‌: بخوانم‌؟... (ساز را از کیسه‌ بیرون‌ می‌آورد.) جز ذکر احوالم چه‌ دارم‌ که‌ با من‌ همراه‌ شو... آه‌ خدایا!... در این‌ دیار خاموشان‌ امشبی رامهمان توام،پس بهرتومی نوازم که ازآن توام. مشغول‌ نواختن‌ ساز می‌شود. آهنگی‌ شاد می‌نوازد پس‌ از این‌ که‌ موسیقی‌ به‌ پایان‌ می‌رسد،صحنه‌ عوض‌ می‌شود. اکنون‌ صحنه‌ خالی‌ است‌، به‌ صورت‌ برهوتی‌ که‌ زکریای‌ رازی‌ درمیانة‌ آن‌ پشت‌ به‌ سنگی‌ افتاده‌ است‌. لحظه‌ای‌ می‌گذرد، او بلند می‌شود. جوان‌ به‌ نظرمی‌رسد و چشمانش‌ دیگر کور نیست‌.رازی‌: کجا رفتی‌؟... بمان‌، از کجا می‌دانی‌ که‌...روشنک‌، خواهر زکریای‌ رازی‌، وارد می‌شود.روشنک‌: باز چه‌ شده‌ محمد؟رازی‌: تواین جاچه می کنی،روشنک؟روشنک‌: در پی‌ تو آمده‌ام‌...بیابرویم.رازی‌: از کجا دانستی‌ که‌ من‌ اینجایم‌؟روشنک‌: سرانجام‌، همه‌ مقصدشان‌ اینجاست‌...امانبایداین جادرنگ کرد...برویم.روشنک حرکت می کند.رازی به دنبالش می دودوجلواورامی گیرد. رازی‌: روشنک...کسی‌ را ندیدی‌ که‌ از این جا گذر کند؟روشنک‌: نه...دیرزمانی‌ است‌ که‌ دیگر پای‌ کسی‌ به‌ این‌ دیار متروک‌ نرسیده‌.(دوباره حرکت میکند.)رازی‌: هنوز، آنی‌ هم‌ نگذشته‌ که‌...روشنک‌: بیامحمد... سالهاست‌ که‌ دیگر در این‌ گورستان‌ مرده‌ای‌ را به‌ خاک‌نمی‌سپارند... حتی‌ فاتحه‌ خوانان‌ این‌ مردگان‌ هم‌ قرنهاست‌ که‌مرده‌اند... ما دیگر از یاد رفته‌ایم‌، محمد.رازی‌: روشنک‌...! (به‌ روشنک‌ نزدیک‌ می‌شود.) یعنی‌ توهمان‌ خواهر کوچک‌ من‌،روشنک هستی؟روشنک‌: دیگر به‌ هرچه‌ می‌بینی‌ شک‌ نکن‌... با من‌ بیا.رازی‌: چه پرشتاب می روی،روشنک... روشنک: دیگروقتی باقی نمانده...بیا،محمد.رازی: نفسم برید.روشنک‌: باید از آن‌ کوه‌ها و درّه‌ها بگذریم‌...بایدزودترازاین جابرویم.رازی‌: باشد، مگر اینجا کجاست‌؟روشنک‌: اینجا هرگز زمان‌ به‌ پایان‌ نمی‌رسد و هر کس‌ در اینجا باشد، تا ابد به‌ یک‌ حالت‌ باقی‌ می‌ماند...رازی‌: چه‌ صحرای‌ بی‌انتهایی‌! محمود کعبی‌ با لباسی‌ کهنه‌ و پاره‌، در حالی‌ که‌ تابوتی‌ را با طناب‌ روی‌ زمین‌ می‌کشد، واردصحنه‌ می‌شود.اوصورتش رابه گونه ای پوشانده که شناخته نشود.رازی‌: آن‌ مرد بیچاره‌ را ببین‌، روشنک‌!... آهای‌... تو کیستی‌ و از کجا می‌آیی‌؟کعبی‌: (با خود) باری‌ است‌ گران‌ که‌ همه‌ عمر به‌ دوش‌ می‌کشم‌ و با خود به‌ هرسو می‌برم‌.


دانلود با لینک مستقیم


تحقیق در مورد متن کامل نمایشنامه