در یکی از خانه های طهران شیخی زندگی می کرد که عمامه سفید بر سر داشت و خال سیاهرنگی بر گونه چپش دیده می شد. شیخ در خیابان راه می رفت تا به مسجد برسد. هنوز صبح نشده بود. شیخ فضل الله نوری مانند هر روز در حالیکه نعلین هایش را به کف خیابان می کشید و به سلام ها جواب می گفت، راهی مسجد شده بود.
از دور کسی به پیش او دوید و گفت: سلام علیکم حضرت شیخ!
شیخ سری تکان داد.
مرد گفت: حضرت شیخ، انگار در گوشه و کنار شهر سر و صدا به پا شده است. مردم معترضند... به هیجان آمده اند...
شیخ در حالیکه نگاه را بر زمین انداخته بود گفت: مقصودشان چیست؟
- گویا هنوز از بابت به چوب بستن سید هاشم قندی ناراضی اند... گویا به تحریک آیت الله طباطبائی به اعتراض می پردازند... کلماتی ناشناخته می گویند... گویا از دست عبدلمجید عین الدوله شاکی اند... می گویند (( ما مشروطه می خواهیم!))
- مشروطه می خواهند؟...
- بله حضرت شیخ... مشروطه می خواهند...
- خدا کند مشروعه هم بخواهند... بدون آن نمی شود...
- نظر شما چیست حضرت شیخ؟... همه منتظرند تا نظر شما را بشنوند... موافقید یا...؟
شیخ بی توجه راهش را به سمت مسجد پیش گرفت...
روزها می گذشت و شیخ هر روز راهش را از مسجد به خانه و از خانه به مسجد طی می کرد. اما طهران به انتظار بود تا شیخ فضل الله نظرش را راجع به مشروطه اعلام کند. از طرفی آیت الله طباطبائی و آیت الله بهبهانی علم مخالفت را برداشته بودند و صد البته برای ادامه اعتراضشان به حمایت شیخ فضل الله نیاز داشتند... از طرفی عین الدوله و درباریان به انتظار شیخ بودند تا با شنیدن نظر شیخ راجع به مشروطیت تصمیم به اقدامی سرکوب گرایانه بگیرند. شیخ در ذهن خویش به بررسی زوایا و خفایا می پرداخت. مشروطه... دین... شریعت.. اسلام... و... مردم؟؟؟
شیخ فکر می کرد...
قیام ها جدی تر شد. شیخ همچنان سکوت کرده بود. در مسجد جامع تحصن به پا شده بود... متحصنین تصمیم گرفتند به قم مهاجرت کنند... آخرین نفر به دنبال شیخ فضل الله فرستاده شد تا شاید شیخ را راضی به همراهی آیت الله طباطبائی و بهبهانی کند... شیخ عاقبت سکوت را شکست و همراه مشروطه خواهان عازم قم شد... البته با رضایت... و شاید با کمی دودلی...
شامل 8 صفحه word
دانلود تحقیق شیخ فضل الله نوری