لینک دانلود و خرید پایین توضیحات
فرمت فایل word و قابل ویرایش و پرینت
تعداد صفحات: 41
بخشی از زندگی نامه امیرکبیر:
پدر میرزا تقی خان ملقب به امیر کبیر، کربلایی محمد قربان نام داشت که ابتدا آشپز میرزا عیسی، قایم مقام اول و پس از آن نیز در خدمت پسرش بود.
میرزا تقی خان در دوران کودکی هنگامی که ناهار فرزندان قائم مقام را می آورد ، در حجره معلمشان می ایستاد تا ظروف را برگرداند. روزی قائم مقام در کنار فرزندانش بود و میرزا تقی خان ، ناهار آورد و مطابق معمول در گوشه ای ایستاد. معلم هر چه از اولاد قائم مقام سؤال کرد نتوانستند پاسخ دهند ، امّا میرزا تقی یکایک سؤالات را پاسخ داد. قائم مقام از او پرسید :
تقی تو کجا درس خوانده ای؟ تقی گفت : روزها که غذای آقا زاده ها را می آوردم ، آنچه معلم می گفت می شنیدم و آنها را یاد گرفتم.
قائم مقام انعامی به او داد. تقی آن را نگرفت و به گریه در آمد. قائم مقام از او دلجویی کرد و فرمود : چه می خواهی؟ تقی پاسخ داد : به معلم امر فرمایید درسی را که به آقا زاده ها می دهد به من هم بیاموزد. قائم مقام معلم را فرمود تا به او نیز درس دهد.
پس از فوت امیر نظام زنگنه ، میرزا تقی خان به پیشکاری آذربایجان منصوب شد و سرپرستی ولیعهد نیز به او سپرده شد. پس از مرگ محمد شاه در سال ۱۲۶۴ قمری ، ناصر الدین میرزا را به تهران حرکت داده و وسایل استقرار سلطنت او را فرهم آورده و با مقام صدارت عظمی به اداره امور کشور پرداخت و مسایل دولت و دربار را زیر ذره بین نهاد و به امور مالی کشور نیز سامان بخشیده و مستمری های بیجا را قطع نمود و با دولتهای همسایه روابط سیاسی بر اساس احترام متقابل برقرار کرد.
پسری که از ته باغ میدوید و نفسزنان پیش میآمد، آرامش کلاغها را برهم میزد. کلاغها به آسمان خاکستری از ابر، میپریدند و از هیاهوی پروازشان آخرین برگهای درختان بر زمین میافتاد. پسر، کاری به آرامش کلاغها نداشت. او میخواست به پدرش برسد و چیزی برای خوردن بگیرد. کربلایی قربان خودش را پس کشید و لحظهای مکث کرد و گفت: «چه خبر است محمدتقی! باغ را روی سرت گذاشتهای.» محمدتقی سرش را بالا گرفت. نوک دماغش از سرما سرخ شده بود. - گرسنهام، یک تکه نان. کربلایی قربان به راهش ادامه داد و گفت: «برو خانه از مادرت بگیر.» محمدتقی از تک وتا نمیافتاد، دور پدر تاب میخورد و مثل گربهای چشم به سینی پر از غذایی داشت که روی سر پدر بود و مدام بالا و پایین میپرید. - نمیتوانم، گرسنهام. یک تکه نان بده تا بروم دنبال بازی. کربلاییقربان قدمهایش را تندتر کرد و گفت: «الان غذا سرد میشود. چرا دست از سرم برنمیداری؟ این غذای امیرزادههاست، تو که نمیتوانی از آن بخوری. ما نوکریم، میفهمی؟ خوراک ما فرق دارد. اگر بفهمند قیامت به پا میکنند.» رسیده بودند به پلههای سنگ فرش ایوان. محمدتقی آخرین تلاشش را کرد و با لحنی آزرده گفت: «ولی من فقط تکهای نان خواستم.» پدر اخم کرد و صدایش را از ته گلو بلند کرد و گفت:« برو بچه! نان ما هم با اینها فرق دارد. برو بگذار به کارم برسم.» و از پلههای سنگی بالا رفت.
محمدتقی روی اولین پله ایستاد و رفتن پدر را تماشا کرد. کربلایی قربان از ایوان گذشت و در اتاق درس را باز کرد. صدای درس استاد بریده شد و لحظهای بعد ادامه یافت. پدر بیرون آمد و در را پشت سرش بست. کفشها را به پا کرد و برگشت لب ایوان. محمدتقی نگاه از پدر گرفت و رویش را برگرداند طرف باغ. کلاغها را دید که نشستهاند و
تحقیق در مورد امیرکبیر