داستان صوتی
پنج گاه حافظ
چند روز بعد، برزو را سر راه مدرسه ام دیدم.چند سالی از من بزرگتر بود. مردودی کلاس پنجم بود و دو سالی میشد که درس و مشق را ول کرده بود و توی دهشان که نزدیک ده مابود، ول می چرخید.پرسید :<<راست میگن تو حافظ فالگیر داری؟>>
مثل خودش راست نگاه کردم توی چشم هایش.میدانست که دارم.گفت:<< چو افتاده توی ده ما که فال های حافظت ردخور نداره.>>
بازویم را گرفت و کشیدم کنارتر تا صدایمان را بچه ها نشنوند.گفت:<<معلومه خیلی ساده ای که میذاری مردم مفتی با حافظت فال بگیرن، پول بگیر، هر یه فال، یه قرون.>>
گفتم :<< نمیدن. هیشکی پول نمیده.>>
گفت:<< نمیدونی بچه. بابام میگه مردم برای اینکه بفهمن فردا قراره چه برسرشون بیاد، حاضرن خیلی چیا بدن.>> ....
بعد از این همه سال، هنوز نگاه پر از التماس و امیدش در آن غروب، روی پل، توی خاطرم مانده.جوری نگاه میکرد که گویی حافظ من میتواند فرشته نجاتش باشد.اما هیچ دلم نمیخواست حافظ من بشود بازیچه دست برزو.
دست بردم توی کیفم.دستم با حافظ بیرون آمد. چشم های برزو برق زد.صورتش باز شد و خنده، لبش را براق کرد.یک آن دستم را پس کشیدم.پرشتاب بردمش بالا و پرزور، پرتش کردم رو به بالا.دیدمش چطور بال گشود و بالای سر برزو قوس خورد و سرازیر شدرو به آب خروشان ورونده نهر.
محمد کشاورز
پنج گاه حافظ